دیگر که نیستی چه بگویم زحال دل افسرده ام شکسته دلم بی نیاز دل می سوزم از غم دوری چه بایدم پژمرده خاطرم چه شکوهی برای دل دیگر سخن چه بگویم شتاب نیست افسوس مرد و فرو رفت شباب دل این بود عهد تو ای بی وفا غزال تیر جفا چه زدی بی نشان به دل گر جسم من به تباهی گر فت ورفت بشنو نبود کار جدائی مراد دل این است اخرین سخن شعر من بدان در کنج عزلتم تو نشاندی ز بام دل دانم غمش برسد در مسیر راه